⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠ به وبلاگ گروهی فانی بلاگ خوش اومدین.
| ||
|
آقا ما تف، شما آبشار نیاگارا
موضوعات مرتبط: طنز، مطالب طنز و خنده دار، ، برچسبها:
درس های زندگی
اشتباه فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود . پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و.... حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند. --------------------------------------------------------------------------- مرد کور
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز هوا آفتابی ست است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید --------------------------------------------------------------------------- یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.. - آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: - شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! - آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید! --------------------------------------------------------------------------- بقیه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: پست های جالب، ، برچسبها: ادامه مطلب حتما بخونیدش
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
-----------------------------------------
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد.
طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که خدا که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.
*شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت** **میشود*
موضوعات مرتبط: پست های جالب، ، برچسبها: طنز حافظ
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس دیدم به خواب حافظ،توی صف اتوبوس
گفتم:سلام خواجه.گفتا:علیک جانم گفتم:کجا روانی؟گفتا:خودم ندانم
گفتم:بگیر فالی.گفتا:نمانده حالی
گفتم:چگونه ای؟گفت:در بند بی خیالی
گفتم که:تازه تازه شعر و غزل چه داری؟ گفتا که می سرایم شعر سپید باری
گفتم:ز دولت عشق؟گفتا که :کودتا شد گفتم:رقیب؟گفتا:بدبخت کله پا شد
گفتم:کجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟ گفتا:شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم:بگو ز خالش،آن خال آتش افزون گفتا:عمل نموده،دیروز یا پریروز
گفتم:بگو زمویش؟گفتا که:مش نموده گفتم:بگو ز یارش،گفتا:ولش نموده
گفتم:چرا،چگونه؟عاقل شدست مجنون؟ گفتا:شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم:کجاست جمشید؟جام جهان نمایش؟ گفتا:خریده قسطی تلوزیون به جایش
گفتم:بگو ز ساقی،حالا شده چکاره؟ گفتا:شده پرستار یا منشی اداره
گفتم:بگو ز زاهد،آن رهنمای منزل گفتا که:دست خود را بردار از سر دل
گفتم:ز ساربان گو با کاروان غم ها گفتا:آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم:بکن ز محمل یا از کجاوه یادی گفتا:پژو،دوو،بنز،یا گلف نوک مدادی
گفتم که:قاصدت کو؟آن باد صبح شرقی؟ گفتا که:جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم:بیا ز هدهد جوییم راه چاره گفتا:به جای هدهد دیش است و ماهواره
گفتم:سلام ما را باد صبا کجا برد؟ گفتا:به پست داده آورد یا نیاورد؟
گفتم:بگو زمشک آهوی دشت زنگی گفتا که:ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم:سراغ داری میخانه ای حسابی؟ گفت:آنچه بود از دم گشته چلو کبابی
گفتم:شراب نابی تو دست و پات داری؟ گفتا:به جاش دارم وافور با نگاری
گفتم:بلند بوده موی تو ان زمان ها گفتا:به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم:به لحن لاتی،حافظ ما رو گرفتی؟ گفتا:ندیده بودم هالو به این خرفتی
موضوعات مرتبط: طنز، مطالب طنز و خنده دار، ، برچسبها: عشق از دیدگاه معلم
معلم دینی:حرام است. معلم هندسه:نقطه ای که حول محور نقطه قلب جوان می گردد. معلم تاریخ:سقوط سلسله قلب جوان است. معلم ادبیات:محبت الهیات است. معلم علوم:تنها عنصری است که بدون اکسیژن می سوزد. معلم ریاضی:تنها عددی است که هرگز تنها نیست. معلم فیزیک:تنها آدم ربایی است که قلب جوان را به سوی خود می کشد. معلم انشا:تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد. معلم ورزش:تنها توپی است که هرگز اوت نمی سود. معلم زبان فارسی:تنها کلمه ای است که ماضی و مضارع ندارد. معلم زیست:تنها میکروبی است که از راه چشم وارد می شود. معلم شیمی:تنها اسیدی است که درون قلب اثر می گذارد. و ما همچنان نفهمیدیم عشق چیست... موضوعات مرتبط: طنز، مطالب طنز و خنده دار، ، برچسبها: دنیای کودکی
کودکی هایم اتاقی ساده بود قصه ای دور اجاقی ساده بود شب که می شد نقش ها جان می گرفت زیر سقف ما که طاقی ساده بود می شدم پروانه خوابم می پرید خواب هایم اتفاقی ساده بود قهر می کردم به شوق آشتی عشق هایم اشتیاقی ساده بود ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود
موضوعات مرتبط: ادبی، ، برچسبها: علم یا عمل روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش امد یک روحانی او را دید و گفت:حتما گناهی انجام داده ای. یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت. یک روزنامه نگار در مورد درد هایش با او مصاحبه کرد. یک یوگیست به او گفت:این چاه و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند و در واقعیت وجود ندارند. یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت. یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد. یک روانشناس او را تحریک کردتا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند،پیدا کند. یک تقویت کنننده فکر او را نصیحت کرد که خواستن توانستن است. یک فرد خوشبین به او گفت:ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی. سپس فرد بی سوادی گذشت و دست او را گرفت و از چاه بیرون آورد.
موضوعات مرتبط: طنز، مطالب طنز و خنده دار، ، برچسبها: |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |